بازدیدها |
پرستوی مهاجر پرستو مهاجر
تعداد کل: 215891
امروز: 65
دیروز: 12
|
|
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه درداخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه ازمرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به ان محل برگشت ومتوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید، که بر روی ان چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمزموفقیت. است لبخند بزنید
نویسنده: پرستوی مهاجر
|
پرستوی مهاجر پرستو مهاجر
درباره ی من |
پرستوی مهاجر پرستوی مهاجر :
انسان چون پرندۀ مهاجری که قلبش تنها به امید بازگشت به دیارش می تپد در این دنیای فانی زندگی می کند و مقدمات سفرش را مهیا می دارد تا هر چه سریع تر به سرزمین و کاشانه حقیقی اش باز گردد و چه زیباست هدیه بردن برای عزیزترین عزیز ها........... البته بهترین هدیه را وقتی می توان آماده نمود که بارقه ی عشق الهی به دست بی کران ها و از افق دل پاکش طلوع کند.
|
پرستوی مهاجر پرستو مهاجر
Template by:
W3Village.com
Powerd by:
ParsiBlog.com
|